وقتی تو می آیی
خودم ودلم یک جا بند نمی شویم
بگذار پنجره را باز کنم
شب بوی تو را می دهد
دست خودم نیست
که نوشته هایم به رنگ چشم های توست
وقتی تو می آیی
خودم ودلم یک جا بند نمی شویم
بگذار پنجره را باز کنم
شب بوی تو را می دهد
دست خودم نیست
که نوشته هایم به رنگ چشم های توست
خوشا فصل بهار و رود کارون
افق از پرتو خورشید، گلگون
ز عکس نخلها بر صفحهٔ آب
نمایان صدهزاران نخل وارون
نه به شاخ گل نه بر سرو چمن پبچیده ام
شاخه تاکم بگرد خویشتن پیچیده ام
گرچه خاموشم ولی آهم بگردون می رود
دود شمع کشته ام در انجمن پیچیده ام
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش بهحالِ روزگار ...
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمینوشی ز جام
نقل و سبزه در میانِ سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از بهار...
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ ...